۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست!

:: ::


از هميشه چيزي در درون و يا شايد برون من در حال تغيير مداوم است؛ حس ناشناختي كه بياني بر آن نمي‌يابم. سر مي‌خورم از برون در درون و درون در درون و برون در درون...
گه‌گاه سامان درون و برون، اينجا و آنجا و در بيان ساده‌تر، هرآن‌چه كه مكان و زمان، با آن براي بشر مفهوم مي شود در هم مي ريزد و تا دوردست‌ها از هر سوي، طول مي‌يابد، ادامه مي‌يابد اما نه در درازا در هر سوي.
نه، به باور من اين ديوانگي نمي تواند باشد، به آن آگاهي‌اي كه روانشناسي نام مي‌يابد؛ اين دري است ورود به جهاني در اين جهان و به هر واحد در اين جهان، اما اجازه‌ي آن دست تو هست و نيست، اين زماني است براي سكوت و نگاهي ديگرگونه به هر آنچه در اطراف جهانِ ديگرگونه شونده‌ي كه در آن مفهوم مي‌گيرد حيات انديشه.

همه‌ي ما تجربه‌ي گذر از در و گام نهادن به اسپاشِ (فضا) ديگري را داريم، اما چه شكوهي، گذر از درها، از برون در درون و درون در درون وز درون بر برون، و اين تسلسل

...

هیچ نظری موجود نیست: